شاعر: حسین هدایتی


درست در سحر تازه‌ات پیاده شدم
کنار رنج بی‌اندازه‌ات پیاده شدم
چه آسمان قشنگی و دوستت دارم
منم و سینه‌ی تنگی و دوستت دارم
چقدر آینه‌ات بر مدار تکثیر است
چقدر مقنعه‌ی مشکی‌ات فراگیر است
کمی بتاب به خواب خمود من بانو!
هوای مندرسم را ورق بزن بانو!
تو آسمان بلندی برای آشفتن
به من میار به این باغ زرد نشکفتن
تو ای دلیل بزرگ چهار فصل حیات
نمی‌رسند به سقف سرودنت کلمات
برای توست که مرغان عشق می‌خوانند
تمام پنجره‌های دمشق می‌خوانند
چه خوب می‌شد اگر اهل این محل بودم
و یا مسافر این کوچه لااقل بودم
عزیز وقت نماز شب است بیداری؟
نماز دغدغه‌ی زینب است بیداری؟
اجازه می‌دهی اینجا بمیرم و بروم
سراغ زخم دلت را بگیرم و بروم
و یک اشاره علاج من است اما نیست
همیشه بزم پذیرایی‌ات مهیا نیست
کسی فتیله فانوس آسمان را کشت
و شب مچاله شد و محتواش پیدا نیست
من آفتاب لب بام عصر پاییزم
که هیچ پنجره‌ای روبه غربتم وا نیست
خیال می‌کنم آهنگ جلگه پیر شده
میان مویرگ ذهنم این چه هذیانی است
پدیده‌ها به موازات هم ورق خوردند
و من نشسته که یک فصل پنجم آیا نیست؟
تو ای بهار بزرگم کجای جبه‌ی خاک
فروخمیده‌ای و در سرت غم ما نیست؟
چقدر از نفست زنده می‌شود همه چیز
ببینم اسم شریف شما مسیحا نیست؟
خوشا به حال درختان حول محور تو
خوشا به حال من این شاعر مکدر تو
تو بازتاب غزل‌ها بی‌قرار منی
صبور بی‌پایان مهربان و خواستنی!
مرا بخش اگر دست خالی آمده‌ام
چقدر بدبختم! با چه حالی آمده‌ام
بدون دست کریم تو زندگی سخت است
در آسمان پس از تو پرندگی سخت است
و مرگ می‌بارد از هوای بعد از تو
و مرگ بر همه‌ی روزهای بعد از تو
نگاه کن که من از یک نگاه می‌میرم
برایت ای زن چادر سیاه می‌میرم
چقدر فصل خیال تو بی‌درخت گذشت
خدامرا بکشد قصه‌ات چه سخت گذشت
محرمی که زمین خون پیکرش می‌رفت
محرمی که زمین خاک بر سرش می‌‎رفت
تو ماه بودی و بر این کرانه تابیدی
به رغم این همه شب عاشقانه تابیدی
کجاست بانو جان! کودکی که سیلی خورد
کجاست شاپرک کوچکی که سیلی خورد
در این حوالی دنبال توست می‌گویند
هنوز زیر پر و بال توست می‌گویند
دلم گرفته از این داغ مستمر امشب
مرا به خانه‌ی تنهایی‌ات ببر امشب
فقط اشاره کنی عنقریب خواهم مرد
شما بخند! من از بوی سیب خواهم مرد
اگر تما جهان کشته مرده‌ی تو شوند
در این مسابقه هم بی رقیب خواهم مرد
تمام زندگی‌ام را غریب زیسته‌ام
تمام مردگی‌ام را غریب خواهم مرد
همیشه سقف تو-تنها رفاه- با من هست
دلم خوش است که اینجا پناه با من هست
همین که عطر تو چرخید و بوی دریا داشت
تما پنجره‌ها را به جزر و مد وا داشت
خدا به خیر کند مشکلات من حل شد
به محض دیدن تو رنج من مفصل شد
دلم گرفت و اینجا بساط غم جور است
چه ماتمی که در این چشم‌های مجبور است
چگونه در قدمت سر به خاک نگذارم
نماز آبی«نفسی فداک» نگذارم
هر آنچه آینه در اشتیاق طلعت توست
هر آنچه شب یله در خلوت عبادت توست
تو از دیار مضامین ناب می‌آیی
به رغم این همه شب آفتاب می‌آیی
شبی که خلوت خورشید بود و من در خواب
شبی که ثانیه‌ها در رکود و من در خواب
هزار حنجره آواز در سکوت تو بود
هزار پنجره پرواز در قنوت تو بود
پرنده‌ای که هوا را سروده ای: پرواز!
ترانه‌ای که گلو را سروده‌ای آواز!
و من که از تب طوفانی تو سرشارم
هزار دانه‌ی تسبیح دوستت دارم!!